پانزده ماهگی
پانزده ماهگی - دل خزان شده مامان وای خدا چقد بگم مریضی خراست. چه روزایی کشیدم ازاول محرم که میشد تقریبا بیست شهریور اواسط چهارده ماهگی تا پانزده ماهگی خیلی روزای سختی بود اول خروسک گرفتی تاجایی که مجبورشدیم ببریمت بیمارستان بعدم هنوز خوب نشده دچاراسهال شدید شدی چه بی خوابی ها که برات نکشیدیم چه غصه ها که نخوردیم چه اشک ها که نریختیم! دلم خزان شده بود پسرم افسرده و خسته و درمونده یک پام سرکاربود و نمیشد انصراف داد یک پام مطب دکتر بابا هم همه زورشو میزد همراهی کنه ماخیلی دست تنها بودیم و هستیم. مادرجون اینا که کرج بودن دور بودن مامان جون هم خیلی کمرش درد میکنه ازطرفی عروسی خاله درپیشه گرفتار کارای اونم هست ...