پسرمون ماهانپسرمون ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
مامان ملیحهمامان ملیحه، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
باباوحیدباباوحید، تا این لحظه: 36 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

دلنوشته های مامان ملیحه

آشوبم

اولین دیدار با مادرجون پدرجون بعد ازخبربارداری

مادرجون پدرجون قبل از اینکه من بارداربشم و رهام کوچولو بدنیا بیاد تو آبان ماه  اومده بودن خونه جدیدمون اربعین بود فک کنم ما رفتیم کرج بعد باخوداونا اومدیم قم البته عمو فریدم اومد چون اون موقع ها هنوز سرکارنمیرفت عمو فرید باخیال راحت چندروزی نگهشون داشتیم و خوش گذشت اما بعد از اون دیگه فک کنم نتونستن بیان تا اینکه رهام کوچولو بدنیا اومد و حسابی سرشون شلوغ شد بالاخره جمعه روز 17 دی بخاطرکارای بازنشستگی مادرجون و درحالیکه دیگه میدونستن ماداریم نی نی دارمیشیم اومدن قم بایه دسته گل بزرگ و یه جعبه شیرینی خیلی ازدیدنشون خوشحال شدم حیف که عموفرید نیومده بود همون شب مامان جون و خاله سمیه ایناهم با شیرینی اومدن و کلی خوشحال ش...
17 دی 1395

شنیدن صدای قلب تو برای اولین بار

بنظرم مادر شدن پروسه بسیار عجیب و پیچیده ای است ولی هرچه هست شیرین و لذت بخش هست شاید دوران مادری بهترین دوران برای درک بزرگی و عظمت خدا و خلقت موجوداتش باشد برای من هم نیز این دوران سرشار از سوال و کنجکاوی و هیجان بود وقتی برای اولین بار به همراه بابایی   رفتیم سونوگرافی (دکترخسروی در ساختمان تسنیم) احساس هیجان توام با استرس داشتم روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم و فقط منتظر یک صدایی بودم که آن صدای قلب تو بود دکتر کمی جستجو کرد تا بالاخره تو رو گیر آورد و صدای قلب نازنینت را برای ما طنین انداز کرد و با شنیدان این صدا من تازه نفس عمیقی کشیدم از اینکه خداروشکر همه چی روبراه است عکس اولین سونوگرافی تو برا...
11 دی 1395

اولین شب یلدا

امسال شب یلدا متفاوت تر ازهرسال بود به چند دلیل اول اینکه  میدونستیم درآستانه پدرمادرشدنیم دوم اینکه پدرجون مادرجون پیش مانبودن کرج بودن سوم رهام کوچولو بدنیا اومده بود چهارم رفتیم خونه مامان جون تو شب بارونی بابا وحید تو حیاط مامان جون با منقلش جوجه درست کرد خیلی خوب شده بود خیلی کیف داشت عزیزم امیدوارم به تو هم چسبیده باشه اینم عکس هنرنمایی پدرت تو این شب تو این فرآیند امیرحسین و خاله فهیمه بالاسرش بود و امیرحسین عشق باد زدن داشت کلی شیطنت کرد   ...
1 دی 1395

بدنیا اومدن پسرعمو رهام

سلام عزیزم میخام ازروزی که به ما خبردادن یه فرشته کوچولو به خانواده قنبری اضافه میشه برات بنویسم 25 آذربود 5 شنبه صبح بابایی زنگ زد گفت بععععععععععله خبراییه و نی نی عمو سعید اینا امروز بدنیا میاد ایشاله منم حسابی ذوق زده و هول بودم به عمو سعید زنگ زدم حال زن عمو رو پرسیدم گفت کیسه آبش پاره شده بستری شده که ایشاله نی نی اش سالم و صحیح بدنیا بیاد بابایی ظهرکه برگشت سریع راه افتادیم تو راه دلم شور میزد نزدیکای ساعت 5 حس کردم دیگه نی نی عمو سعید بدنیا اومده وقتی زنگ زدم به عمو سعید گفت بله همین الان بدنیا اومده و ماکلی ذوق و خوشحالی کردیم شب رسیدیم بیمارستان صارم و همه رو دیدیم تبریک گفتیم مخصوصا به عمو سعید و زن عمو که اولین تجربه ...
25 آذر 1395

خرید خونه جدید

اواخرشهریور 95 روزای پرتلاطمی داشتیم - ازیه طرف مادرجون پدرجون برای همیشه داشتن ازقم میرفتن و ما احساس تنهایی بهمون دست میداد ازاونور فکرمون درگیربود که تمامی معاملات خرید خونه جدید و فروش خونه قبلی بدون مشکل و اذیت پیش  بره! درعرض کمترازیکماه خونه رو رنگ کردیم! شیرآلات خریدیم نصب کردیم! کابینت و کمد دیواری زدیم! پکیج زدیم ! روشویی خریدیم! خلاصه کلی کارا کردیم تا خونه ای که خریدیم به سلیقمون نزدیکتربشه مخصوصا کابینتاش که حساسیت بیشتری روش داشتیم که خداروشکر همشو به موقع و رضایتمندانه انجام دادیم. اینم عکسای ابتدایی خونمون بعد ازنصب پرده ازهمین تریبون ازباباوحید تشکر میکنم که تمام تلاششو کرد خونه جدید همون چیزی بشه که ...
1 آبان 1395

اولین خونه مشترک منو بابایی

سلام عزیزم . امروز میخام در مورد اولین خونه ای که من و بابایی خریدیم برات بنویسم منو بابایی قبل ازاینکه عروسی کنیم کلی تلاش کردیم تا روپای خودمون یک خونه نقلی بگیریم این خونه برای پدرت شده بود آرزو و من دعامیکردم به آرزوش برسه و از هرروشی شد کمک کردم تاانجام بشه خونه باصفایی بود نقلی اما دلباز با کاغذدیواری های قشنگ با تراس بزرگ - یه پارکینگ با درختای قشنگ- درختای یاس-انجیر- انگور- هرکی میدید خوشش میومد اما یه مشکلی داشت سه طبقه پله میخورد و آسانسور نداشت منم که عاشق نی نی دارشدن بودم ازاین موضوع نگران بودم که مانمی تونیم حالاحالاها ازاینجا بلند شیم اگرم همینجا بخاهیم نی نی بیاریم پله ها اذی...
1 مهر 1395