پسرمون ماهانپسرمون ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مامان ملیحهمامان ملیحه، تا این لحظه: 36 سال و 28 روز سن داره
باباوحیدباباوحید، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

دلنوشته های مامان ملیحه

آشوبم

پسرک ما در سیزده تیر 96 زمینی شد:)

1396/4/13 13:22
نویسنده : مامان ملیحه
559 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

نمیدونم از کجا شروع کنم . نوشتن این لحظات خیلی واسم غیرقابل توصیفه

از بعد عید فطر دیگه بابا وحید نزاشت سرکاربرم. من و تو با هم تنها بودیم پیاده روی میکردیم حرف میزدیم :)

هر روز دلهرم بیشتر میشد که روزی که تصمیم میگیری به این دنیا بیای من چقد امادگی دارم.

همش به بابا وحید میگفتم خدا کنه یا 14 تیربیاد یا 24 ام که تاریخ تولدش باحال باشه :) یه همچین مامان دیوونه ای هستم من :دی

زمان زیادی از سرکارنرفتنم نگذشته بود روز دوازدم تیر با بابا وحید کلی پیاده روی کردیم کلی چرخیدیم شب رفتیم خونه مامان جون

اونجا هم حسابی بادمجون زدم به بدن کلی بهم چسبید :دی

همه چیز عادی بود شب خوابیدم ساعت یک بیدارشدم حس کردم دلم درد میکنه بابا وحید دعوام کرد چرا زیاده روی کردی تو خوردن بادمجون

کلی برام خاکشیردرست کرد چای نبات درست کرد اما دردام ساکت نشد بابا وحید مهربون کلی منو ماساژ داد

مثل یک پرستار واقعی ارومم میکرد اما دیدیم دردها منظم شده و تمومی نداره دیگه باورم شد قصد داری از اسمونها پیش ما بیای

ساعت چهارونیم بود دیگه تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان  ایزدی بررسی کنیم وقتی رفتیم معاینه شدم گفتن چهارسانت باز شدی !! خیلی عجیب بود واسم چه یهویی تا دیروز هیچ خبری نبود که :) گفتن برو پذیرش شو برا بستری نزاشتن بابا وحید داخل پذیرش بیاد

منم چون مادرجون که کرج بود به مامان جون هم خبر نداده بودم هنوز تنها همه کارامو کردم:(

حس غریبی بود دوست داشتم بابا پیشم بود بهش زنگ زدم گفتم برامون دعا کن باباوحید

یک مامای همراهم درست یک روز قبل گرفته بودم به اسم خانم مظفرب. بابا  وحید بهش خبر داده بود اومد و تو تسکین دردام خیلی موثربود

.دردا برام قابل تحملتربود اما موقع زورزدن مامان ملیحه ات تنبل بود نمیتونس خوب زوربزنه اما بالاخره موفق شدم وساعت ده و پنج دقیقه سیزده تیر با وزن سه کیلو و قد 50 سانت شما اومدی تو بغل مامانی

چه حس عجیبی بود هم گریه میکردم هم خوشحال بودم دلم میخاس بابا وحیدم تو این لحظه پیشمون بود اما حیف که تو قم نمیزارن:(

اما مامان جون میگفت کل مدتو بابا وحید تو افتاب منتظربوده:(

تو این فاصله بابا وحید به پدرجون مادر جون و بقیه هم خبر داده بود. پدرجون اینا خیلی فوری ازکرج راه افتادن برای دیدن نوه عزیزشون

خوشحالم لایق مادری کردن شدم خوشحالم که تو وباباوحید رو دارم. عاشقتونم

   

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)