پسرمون ماهانپسرمون ماهان، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره
مامان ملیحهمامان ملیحه، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره
باباوحیدباباوحید، تا این لحظه: 36 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

دلنوشته های مامان ملیحه

آشوبم

پایان نه ماهگی و شروع کار مامان ملیحه

سلام به خوشمزه ترین و تپلی ترین پسر دنیا سلام به ماهانی خودم سلام به پسرقشنگم که باید ازامروز ازمامانش جدابشه پسرقشنگم شرایط حال مامان جون و شرایط شغلی مامان ملیحه باعث شد من تو رو از چهارده فروردین یعنی پایان نه ماهگی بزارم مهد درخشش پیش خانم برزگر خانم سلطانی خانم حاجیلو خودم خیلی غصتو میخورم بخدا اما چاره ای نیس . همه سعیمو میکنم تو زمانی که باهمیم تمام انرژی مادریمو برات بزارم من خیلی نگرانتم بابت مهد اما میدونم تو پسرقوی ای هستی و با مهد و دوستات کنارمیای هرروز صبح من و تو و باباوحید باهم راه میفتیم اول بابا رو میزاریم سرکار بعد تو رو میزارم مهد بعدشم من میرم سرکار:) بااینکه خیلی سخته و خیلی اذیت میشی ولی ...
14 فروردين 1397

تولد مامان ملیحه

اینم از فیلم سوپرایز تولد مامان ملیحه سوپرایز باباوحید براتولد مامان ملیحه امسال تولد سی سالگی با حضور گل پسرم زیبایی دوچندان داشت سی سالگی من با نه ماهگی پسرم مطابق شد! سی سالگی شاید برای خیلیا سن خاصی باشه برای خیلیام فرقی نکنه... اما برای من خیلی خاصه. من میگم سی سالگی و موهای سفید شقیقه‌ام گواهی روزهای سخت و آسون بیست و چند سالگیم رو میده  من میگم سی سالگی و چهره‌ی جا افتاده‌ام توی قاب آینه لبخند میزنه  من میگم سی سالگی و قلب پر آشوبم گواهی بر نگرانی یک مادر میده!! سی سالگی یعنی .....بگذریم اگه سی سالگی رو دیدی میدونی یعنی چی اگه نه بعدا میفهمی🙂 پسرم من سی ساله شدم و تو نه م...
12 فروردين 1397

اولین ماکارونی خوردن ماهانی

یکی از اخلاقای خوب و جدیدت اینه که سرسفره ای که جمع نشستن میشینی عین آدم بزرگا برا خودت مشغولی این فیلم اولین ماکارونی خوردنته که زن عموی مهربون گرفته من عاشق این فیلمم . ازدیدنش سیرنمیشم دلم میخاس بخورمت اما نمیشه :دی ماکارونی خوردن ماهانی ...
11 فروردين 1397

روزپدر مبارک باباوحید:)ماخیلی دوستت داریما

همسر عزیزم امسال اولین سالیه که تو همچین روزی میتونم بگم روزت مبارک بابای مهربون💗 من و ماهان به تو و قلب مهربونت افتخار میکنی وحیدجانم تو بهترین همسر و بهترین بابای دنیایی زندگی برای من فقط درکنار تو معناداره..تاهمیشه دوستت دارم و بخاظر داشتن تو سرافزارمم:)   من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ، حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ،  من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ،  اضافه هایش را با ناخن گیر...
10 فروردين 1397

اولین نوروز ماهانی -نوروز 97

تفلد عید شما مبارک:) چه سالی بشه امسال با ماهانی:) امسال اولین عید سه نفرمون بود. بااینکه شروعش خیلی سخت بود بخاطر حال مامان جون اما حضور پسرخوشکلم تو زندگیمون با همراهی خوب باباوحید نمیزاشت تلخی ها و بی وفایی ها به من غلبه کنه دوستتون دارم مردای خوب زندگیم راستی من و باباوحید یه کتاب اختصاصی برای عیدی شما سفارش دادیم:) ...
1 فروردين 1397

اولین سفر مشهد سه تایی

سلام عزیزدلم. اوایل بهمن با مامان جون و بابا رفتیم پیگیری بیمه مامانی . با شمای فسقلی که تامین اجتماعی رو گذاشته بودی رو سرت با جیغ جیغات :)) بعدش بردمت وزارتخونه همه عاشقت شده بودن . همونجا امام رضا طلبید به ماسهمیه مشهد دادن برا 22  بهمن ماهم تصمیم گرفتیم باپدرجون مادرجون باقطاربریم این اولین سفر تو به مشهد بود. پدرجون به شما میگفت مٌشٌ ماهان:دی سرسری کردنات سفرخوبی بود . شماهم خداروشکر پسرخوبی بودی . مامان بهت نمره بیست داد تو این سفر عزیز دلم تو سفرخوش خواب بودی حسابی بعضی وقتام پرانرژی میشدی روتخت کلی غلت میزدی:)) دوستت دارم عزیزم به امام رضا سپردمت حسابی مواظبت باشه:-* ...
22 بهمن 1396

غذاخوردن ماهانی

وای وای وای از دست تو. حسابی تو پنج ماهگی فوضولیت گل میکرد. دوستم نداشتی بخابی. منم غذا دادنو شروع کرده بودم برات.فرنی دوست نداشتی ولی سوپ دوست داشتی ولی اولویت اول واخرت شیر مامانی بود وبس خیلی باید نازتو میکشیدم تا باغذادوست بشی ولی من عاشق غذاخوردنت بودم.ازاونطرف همزمان مشکل یبوست داشتی. خیلی اذیت بودی. ماغصتو میخوردیم این فیلم غذا خوردنته دراوایل شش ماهگی.ازدست بابایی بهترازمن غذامیخوردی شیطون بابا میگه ماهان به من رفته سوپ دوست داره غذاخوردن ماهانی ...
1 بهمن 1396

واکسن شش ماهگی

13 دی نوبت واکسن شش ماهگی و استرسی جدید برای ما بود . مامان که اول دی با مدیرش صحبت کرده بود مرخصیشو سه ماه تمدید کرده بود خیالش راحت بود که پیشته ایندفعه تنهایی بردمت . مامان جون که سلفچگان بود بابا هم سرکار بود. دوتایی با اسنپ رفتیم. الهی بمیرم خوابتم میومد کلی گریه کردی . توراه برگشت خوابت برد اما دم ظهر یهو خیلی گریه کردی فک کنم پات درد میکرد مامان خیلی ترسیده بود نمیتونست ساکتت کنه خودشم گریش افتاده بود. دیگه زنگ زدم بابایی اومد پیشمون آروم شدیم:) خداروشکراین واکسن لعنتی هم به خیرگذشت و تب نکردی   ...
13 دی 1396