دلم گرفته نازنین پسرم
سلام عزیز دلم این روزا حال مامان بابا اصن خوب نیست مخصوصا مامان
عید خوبی شروع نکردیم با مصدومیت مامان جون اغاز شد و بیمارستان و بعدم تصمیم برای مهد بردن تو
برخلاف انتظارم با خود مهد راحت کنار اومدی ولی خیلی مریض میشدی
همین مریضی مداوم و دست تنهایی مارو ازپا دراورد
اصولا من و بابا وحید عادت نداشتیم به کسی زحمت بدیم سعی میکردیم همه کارامونو خودمون انجام بدیم
مهمونی گرفتن
دکتر بردن
بیرون رفتن
واکسن زدن
لباس خریدن
و هزار مسایل دیگه که خیلیا راحت ازکسی کمک میگیرن . ما فقط رو کمک و همکاری همدیگه حساب بازمیکردیم
اما این مریضی های تو تکرارشد مارو ازپاداورد ازطرفی هنوز استراحت عید رو نکردیم ماه رمضون و سختیاش رسید
من به سرم زد براعید فطر با مادرجون اینا وسف بریم واولین سفر وسف گروهی اونم با حضور تو رو تجربه کنم . من و بابا چندبار رفته بودیم . هوای خنکی داره
خیلی دست تنها خسته شدم هم افطاری مهمونی بگیرم هم کارای مسافرتو بکنم
همه دلخوشیم به خوش گذشتن و خستگی درکردن بود
اما خوش نگذشت تو مریض شدی بیقراری میکردی
من نمیدونم چرا هروقت با کرجی ها جایی بود م تو اکی نبودی و من اذیت میشدم
سفر سنگینی بود حال من و بابا گرفته شد
وقتی برگشتیم هردومون بغضمون شکست و گریه کردیم اما تو فکرمیکردی داریم باهات حرف میزنیم میخندیدی به ما:|
عزیزدلم من دوستت دارم کاشکی بامن بیشترهمکاری میکردی
تومعصومی میدونم کاشکی خدابامابیشترهمکاری میکرد
فردای وسف بابا از فشاراین مدت مریض شد تب کرد رفت دکترسرکارم نرفت
امیدوارم یه روزی این مطالبو بخونی ببینی ماچقد اذیت شدیم و تنهایی کشیدیم و قدر پدرمادرتو خیلی بدونی . بهدرجات عالی برسی که ما به ارامش برسیم:)